تکیه زده بود بر صندلی چوبی مندرسش. گهواره وار تکانش می داد تا با صدای شیرین جیرجیرش ترانه ای زمزمه کند. ابروان جو گندمیش را آرام صاف می کرد و به گذشته خیره بود. کتابهایش به مرور در ذهنش ورق می خوردند. تصاویرشان انگار از همیشه همیشگی تر می شدند. سیاه و سفید با کنتراست بالا. وسط جنگل. قانون شکن نبود. قانونگذار را به تنگ آورده بود. آنان تناب دار خویش را با دار زدن او می جستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر